«آندم که نه شمع و نه لگن بود» مصرع از خواجوی کرمانی
دنیا به نظر خیلی خفن بود
ادم که تو غار لونه می زاشت
وختی که می مرد بی کفن بود
بی غصه و لامصب و بی کین
بی شورت و کلاه و پیرهن بود
نه فکر رییس و انتخابات
نه فکر تقلب و زدن بود
نه فکر زکات و خمس مالش
نه غصه رخت و تخت زن بود
آزاد و رها بود از عالم
اندیشه او قد دهن بود
درودگر
با اون همه فیس وفیس غبغب
القصه خورشت شون لجن بود
فارغ زخیال گاز وبنزین
بیچاره که ماشینش لگن بود