تو هم ما را به حال خود رها کن
و همچون دیگران باش
تو هم توفان به پا کن
تو هم نامهربان باش ...
دگر در باغ توفان دیده هرچند
که صدها شاخه بشکست
و زیر شاخه ها هر چند
هزاران برگ بنشست
مگر شاخی نرویید؟
مگر برگی نرویید؟
تو هم ترک وفا کن
تو هم توفان به پا کن
که من توفان فراوان دیده ام
بی مهری از یاران فراوان دیده ام
بر گونه لم یزرعم
باران فراوان دیده ام
ای جان
اگر دریای عشقت را منم چون ناخدایی لنج بشکسته
پس اینک ساکن دریای غم هستم
اگر توفان تو باشی
و شاید چون افق در مغرب دریا
که هر خورشید خون آلود در آغوش می گیرم
و هر موجی که سیلی خورده از توفان
نوازش می کنم ـ آرام سر بر دوش می گیرم
ولی خورشید هم سرد است با من
و هر موج نوازش دیده سیلی می نوازد سخت ...
بر گوشم
و حالا باز می آید به سر هوشم
و می بینم که خالی مانده آغوشم
نه در خوابم نه بی هوشم
و بی انجام می کوشم
شود عشقت فراموشم
پریشان
عالی بود وشور انگیز