عصر ما
عصر بی توتم،
قلمها شکسته
دستها بسته
لبها دوخته
نفسها در سینهها حبس،
و تنها چشمهاست که میبارد:
خون میبارد بیصدا
ترسان و لرزان.
نه راهی برای رفتن
نه پایی برای پیمودن
نه تابی برای ایستادن
نه هوایی پاک برای تنفس
و نه حتی امیدی برای «بودن»،
«شدن» اما محال مینماید.
دردی صاعقهوار
پهنای سینهام را طی کرد
- گویی به اشارتی مرا به دو نیم کرد-
و این عبارت در فضای تاریک و غمناکِ ذهنم گُر گرفت:
زیستن اما سختتر است از همیشه؛
«چه باید کرد؟» نه!
چه میتوان کرد؟
درفشی
گرامی ... ازسبیدهای زلالتان لذت میبرم ازشما بیشتربخوانیم
با تشکر سلیمی
زیبا وسوزناک بود بازهم تشکر از این همه احساس پنهان