آمد خزان مو بور من دنیا پریشان می شود
مانند گندم زارها موها پریشان می شود
مانند برگ سرخ دل دروحشت باد خزان
می رقصد آن موج جنون دریا پریشان می شود
درگیر مویت می شوم دیوانه ی روی شما
مجنون دل بیچاره از رویا پریشان می شود
رقصنده می گردد هما در سایه سار بخت ما
وقتی خزان چون نوعروس اینجا پریشان می شود
گویا که فصل مهر وآب آذر به جانش می رسد
وقتی خزان بی کسی از ما پریشان می شود
چشمان پاییزان تو مانند کندوی عسل
از مستی چشم شما صهبا پریشان می شود
دامان دور از دستتان می خیزد از باد خزان
از خنده ی ساق شما صحرا پریشان می شود
آغوش گرمم را ببین در انتظارت می تپد
در انتظار وصل تو ((کاما)) پریشان می شود
کاما
کامای گرانسنگ غزل لطیفی ازشما خواندم اما در پارۀ اول برخی مصرعها اضافۀ وزنی مشاهده میشود که مسلم میدانم شما خود بدانها ازمن آگاه ترید ودر فرصت مقتضی بدان خواهید پرداخت
باتشکر
دوست گرامی درود. آنچه فرمودید به حتم از دید من مخفی بود از این همه محبت شما ممنون اصلاحات را می پذیرم
شعرتان تصاویر بسیار زیبایی دارد،ممنون، از شعر شما لذت بردم