یک درخت
که جوان بود و پر از شور و نشاط
آن درخت
که پر از عشق و غرور
و پر از زمزمۀ سبز حیات
صبح ِ یک روز ِ بهار
پیش پا
ساقۀ پیچک زیبایی دید
دست در دستش داد
با محبت بسوی خویش کشید ... به تن خود پیچید
چند گاهی که گذشت
پیچک قصۀ ما
بذر خود را پاشید
بعد از آن هم خشکید
و درخت ...
از خزان ناگهان پیچک
ناگهان پیر شد از پا افتاد
شاخه هایش خشکید
نوبهاری دیگر
پیچک از بذر خودش
بار دیگر رویید
به تن خشک درختی پیچید
که فقط
چشمهایش می دید
سلیمی(پریشان)
پیچک و درخت جالب بود ،پیچک چرا دوباره رویید ولی درخت خشکید که خشکید ،هر چند هنوز چشمهایش میبیند پس امید ی هست که دوباره بروید،موفق باشید
سلام
کار زیبایی ازت خوندم با اینکه از غزل بیشتر لذت می برم ولی این کار انصافا زیبا بود
شاد باشید
باسلام .شعرتون زیبا بود ولی بیت "با محبت به سوی خویش کشید" آهنگ متفاوتی با سایر ابیات داشت . درخت چرا خشکید؟
سلام
چرا پیچک را بیرحم و درخت را مظلوم معرفی می کنید.
من خود به چشمم دیده ام درختی را پیچکی در بر گرفت
و درخت درون پیچک غرق شد و بهار دیگر که بیدار شد خبری
از پیچک نبود ولی آن درخت عشق به پیچک را چون قطره آبی
درون صدف وجود خویش پرورد وبه گوهری دست یافت که هیچگاه بدون وجود پیچک به ان نمی رسید.
مانند کسی که سایه را می بیند و در می یابد که آفتاب هست
نور هست عشق هست خدا هست