تو که آهسته می خوانی قنوت گریه هایت را
میان ربنای سبز دستانت دعایم کن
از وبلاگ بیا غم بخور:
تو که هستی گل هستی بوی خودرا گم کند
ای همه هستی گلی از معبر گلخانه ات
من که از محراب دارم انتظار این خرد
از خرداین ناز بازی ها نمیدانم چرا؟
دریغا هیچ دمسازی نمی بینم رفیقی محرم رازی نمی بینم
از آن غمگین و تنهایم به راه دوست که راهی غیر جان بازی نمی بینم
به هر در درزدم نومید برگشتم دگر جز غم در بازی نمی بینم
به گوشم ناخوشایند است هر آواز که غیر از مویه آوازی نمی بینم
من آن شاهین مغرورم که در بند است به خود یارای ÷روازی نمی بینم
همه کار جهان رنگ است و نیرنگ است به جز بازیچه و بازی نمی بینم
(فلک را سقف)کس نشکافت نشکافد که طرح نو در اندازی نمی بینم
ناز و کرشمه کم کن
ای صبح آفتابی
بازی چشم بگذار
گوئی هنوز خوابی
از دشت ما گذر کن
از دین ما حذر کن
خطی بکش که دیگر
ردّی زما نیابی
ما شب پرست مستیم
از عالمی گسستیم
بندیّ عشق هستیم
بر ما مکن عتابی
گردیده ای تو مامور
آیا فرشته ی نور؟
تا همت آزمائی؟
از ما مکش حسابی
دنیا مرا طلب کرد
عشق ترا سبب کرد
ای صبح آفتابی
کو سرکشم شرابی...؟
بیایید که در میکده باز است هنوز
دل ما در طلب جرعه ی ناز است هنوز
چو بیایی ز کرم خاک رهت خواهم شد
اگر این روی سیه لایق پای تو شود
عشق بازی ما در پس پرده نهان است؟
این پرده بگیرید که از دور عیان است
ما می خوران می فروشیم
ما ره روان راه پوشیم
دل من ! ای دلبرم دیوانه ام دیوانه ات
شب من روشن زتو پروانه ام پروانه ات
به خدا جز یاد تو در یاد من یادی نبود
به خدا مستم زتو مستانه ام مستانه ات
همه جا فریاد من خیزد به نامت نام عشق
تو کجایی تا بمیرم ، تا کنم افسانه ات
تو نباشی هستی ام سرکوب و ویران می شود
تو بیا رحمی بکن بر عاشق ویرانه ات
گل من افسون چشمت مستی ام را هست کرد
دل من پیمانه ا ست و سینه ام میخانه ات
به جز از عشقت به دل چیزی ندارم نازنین
قدمت به روی چشمم ، چشم من کاشانه ات
دل من چه گرگ هاری شده است!
شب عجب اسیر تاری شده است... !
چو سرود سوگواری شده است
باز آمده ، نشسته ام سر مزار تو
بر سر مزار خاطرات تو
از خودم دوباره قهر کرده ام
مانده ام کجا روم ...؟
هر قدم هزار یادگار تو
هر طرف پر است از بهار تو
پس شکایتم با که سر کنم؟
این شب سیاه را چگونه من سحر کنم؟
خشم من پرنده های شاد روی شاخه را کجا پراند؟
چشم تو دگر چرا؟
سفره سیاه شام غصه را
در اتاق کوچک امید من بگستراند؟
از خودم چه شاکی ام
شکوه از خودم چگونه سر کنم؟
دیگر از هزار و یک ترانه ام ، یک ترانه در تو نیست
از هزار شعر عاشقانه ام
یک چکامه در تو نیست
کمتر این بهانه گیر...
این بهانه را بهانه در تو نیست
میرم کمی دگر، تحملم اگر کنی
از دل آزردن من اگر، کمی حذر کنی
از خودم فراری ام که رفع دردسر کنم
... از تو و خودم به غربت خدا سفر کنم.
گشته ام تنهاترازتنهانمیدانم چرا؟ رانده از هرگوشه و هرجانمیدانم چرا؟
هرکجاپرمی کشم پروانه ها هم پرزنان می گریزندازمن تنهانمیدانم چرا؟
کیستم من؟زورقی فرسوده دردریای وهم یا خسی در دامن صحرانمی دانم چرا؟
غرش یک موج هم دیگر نمی گوید به من حرف ها ازوسعت دریا نمیدانم چرا؟
در میان کوچه های توبه توی انتظار خسته ام سردرگمم اما نمیدانم چرا؟
دل اگرپوسید در محدوده مرداب غم پیکرم فرسود سرتاپا نمیدانم چرا؟
انتظاری نیست از نا آشنا دل را ولی دوست را نامهربانی ها نمیدانم چرا؟
آن موج های کف به لب
آن موج های خشم
رگبار فحش به ساحل نثار کرد
توفان چه کرد؟
خشم بر انگیخت
دریا چه کرد؟
جنگ به پا کرد
ساحل صبور بود ـ ساحل وقار داشت
از سیلی دریا نجنبید
هم ناسزای موج نشنید
توفان تمام شد
دریا رام شد
دیگر ـ موجی نبود؟ نه
خشمی نبود؟ نه
دریا...
شرمنده بود
از سینه ساحل عقب رفت
خورشید
از پس کوچه ی چنگل درآمد
توفان
همراه شب رفت...