باران گرفت خاطره ام را خراب کرد
ونقش_باتوآمدنم رابرآب کرد
بی خود برای اهل زمین دلبری نکن،
می میرد آن کسی که خدا راسراب کرد
خوب است لااقل به عدالت هلاک شو
حیف ازقلم که باتوعجب انقلاب کرد..
آدم که نیستی که بگویم گمان کنم،
حوا تورابه داخل این منجلاب کرد
آری قسم به عشق اگر عاشقم مرا،
یک آسمان ستاره شبیه شهاب کرد
من داشتم به بی تو شدن فال می زدم
باران گرفت فال مراهم خراب کرد..........
رعنا نوری
چــقـد آرومــه دنـیـامــون
هـــوا از عـشـق لبــریــزه
غــروبــه آســمـــون داره
شب و تــو کـوچـه میـریـزه...!!!
هنــوزم میـشه عشق و دیـد
بــا اینکه دنـیــا تــاریــکــه
تو هر جا باشی ، احساست -
بـه مـن از دور ، نـزدیــکــه...
اگه مـاهـ ـی تـو ابرا نیــست
اگه تـــاریــکه ایـــن لحظه
چـــشای مـثـل خورشیـدت
به صــد تـا مـاه مـی ارزه...!!!
تـو اقیـانـوسـه احساسی
لــبــات دریـــای آتـیــشـه
اگـــه چشــم تـو ، وا بـاشـه
شب از خورشیــد پر میـشـه...!!!
بـازم چشمـامو جـــادو کـن
با اون چشمات ؛ که میـدونم-
من این احسـاسمـو هـرشب
بـه چشمـــای تو مدیـــونم...
دارم حس میــکنم ؛ بـا تــو
پــــر از احساس تسکیـــنـم
تــو انــقــد شـکل رؤیــایـی
کـه انگار خــواب میــبـیــنــم...!!!
تــمــام شـب ، کــنـار تـو
بــــرای مــن مــث روزه
خــدا هم داره ﷼دنـیـــارو
بــه چشمـای تـو میــدوزه...!!!
بــذار امــشــب کنــار تـو
زمـیـــنـم آسمــونی شـه
اگــه چشــم تـو ، وا بـاشـه
شب از خورشیـد پر میـشه...
محمد جوان
خالو! عصا را اژدها خورده٬ موسی به تور نیل افتاده
دریا خودش یک گله فرعون است٬ آفت به جان ایل افتاده!
باور نکن٬ دعوای زرگرهاست! اصلا مگر هابیل هم بوده؟
که خون قرمز رنگ او حالا بر گردن قابیل افتاده
فرقی نکرده ماجرا خالو! بازی همان بازی است٬ گیرم که -
حالا ورق برگشته و چاقو در دست اسماعیل افتاده
ما اشرف مخلوق ها هستیم؟! رو راست بودن کار سختی نیست
حتما تو هم در آینه گاهی چشمت به یک گوریل افتاده!
***
گاهی تصور می کنم گاوم! گاوی که دنیا روی شاخ اوست
یا شاخی ام گنده تر از دنیا٬ که از دماغ فیل افتاده!
یا نه! فقط گوساله ای زرین٬ یا گاوصندوقی پر از خالی
تابوت بی نعشی که یک عمر است٬ بر دوش عزراییل افتاده
***
گاهی تصور می کنم بیلم! بیلی که هم جان می کند هم گور
یا مرد بدبختی که از چشم دنیای هردمبیل افتاده
خب مرد وقتی بیل شد٬ زن هم یک جورهایی می شود زنبیل!
بازار زرگرها تماشایی است هر گوشه یک زنبیل افتاده!
***
باور نکن٬ این ها فقط بازی است٬ مردی که می گفتند می آید
یا نشئه کرده٬ رفته جایی پرت٬ یا مست در پاتیل افتاده
در گوش خر یاسین نخوان خالو! نه٬ بی خیال یونجه و جو باش
این گله از بس توسری خورده٬ پاک از قر و قمبیل افتاده!
فرهادزارع کوهی
آه ای اساطیری ترین تن
یاد آور الهه های کهن
با تو افسانه ها هم
دگردیسی می کنند
با تو قصه های کودکان
از نو زاده می شوند
هربار که می بینمت
با تمام گرگی ام
قند در دلم آب می شود
شنگول می شوم
و با حبه انگور لبهات
چنان مست می شوم که انگار
از جبر شیرینی تو
بیستون را دوباره می خراشم
دوباره در لیلای موهایت
دیوانه وار می دوم
تمام شاعرانه های من با تو زاده می شوند
ای شعرترین زن
با تو معابد بت پرستان دوباره اباد می شود
و من
بت پرستان تاریخ را پیش نماز خواهم شد
که در پای نگاه میترایی ات
غرور را به خاک بسپاریم
آه ای اساطیری ترین تن
آناهیتای پرستیدنی من
تنم را تن پوش تو خواهم کرد
تمام فراز و نشیب ها را هموار
و روزنه های فاصله را خواهم بست
با تو هفته ها پر می شود از سه شنبه های بی زوال
و شنا خواهد کرد
یک کهکشان شعر
از حنجره داودی من
و تا ناکجاهای این ناشناس آباد
پرتاب خواهد شد
درست مثل تمام همه چیز غیر از تو
که از چاله زمان جهیده است.
می بینی ؟
با تو پرچین پرچین ابدیت فتح می شود
و تمام زمان از چشمهای من فواره می زند
آه ای اسطوره بی همتای ازلی
حوای گناهکار من
توازن اندامت را موتزارت به عاریت گرفت
و نگاهت نیل را شکافت
رقص تنت آموزگار جمیله شد
رایحه دهانت را ویسکی ها سر کشیدند
و بطری بطری مستی
اهالی کاباره را به رقص واداشت
آه ای مدار آفرینش بر گرد کمرگاهت پیچیده
چرا می خواهی همه چیز همین طور دور بزند
دور خودش
دور سرش
و دور تو
البته باید دور سرت گشت که تو طوافی ترینی
و من انقدر می گردم
می گردم
می گرددم
میگردم
می
گردم
می
گر
دم
م
که چرخ فلک را پشت سر بگذارم
الا یا ایهالساقی
فلک را سقف بشکافیم و
زسر بیرون نخواهد شد
ای آفرین خداوندی
اعجاز بی نمونه
نگاهت که می کنم از تثلیث لب و چشمانت مسیح می شوم
و معجزه موسی را در تن بیضای تو رسوا می کنم
آه ای مادر افسانه های آینده
با تو پیغمبری خواهم شد
با اعجاز تنت.
تو را در بستر تاریخ
خواهم خواباند
و تو را هرشب
هر روز
هر نفس خواهم خواند
برخیز
پاییز موهایت را
به باد دستهایم بسپار
و در یای تنت را
به ماهی سرخ لبهایم
تا معجزه ی تنت رسالتم را تایید کند.
بگذار تا جزر و مدهای امواج تنت
در توفان رقص بندری ات
احساس مرا غرق کند
بگذار موسیقی انگشتانم
پیانوی اندامت را لمس کند
بگذار تا بارش موسیقی نوازش
عشق را بارور سازد
آه ای معجون هستی بخش
که شیر و عسل را در صورتت امیختی
نگاهم را بخوان و برای خودت در نگاهم
نامی بگذار
که نمی دانم تو را چه بنامم
و چه بخوانم
که در همه جا عطر آهنگ تو است
تو را در شهر نیمه بیابانی ام رباط
پیچیده بر بادهای نیمه وحشی شهریار
تو را در ترانه های پرشکوه تگرگ
تو را در نفس نفس خیابان
در ترافیک شهر می بینم
نوازش نسیم سحرگاه را
در کشش دستهای تو بر تنم حس میکنم
و نم نم گونه هایت را
بر کویر نیمه جان صورتم.
تو را در تخت رستم شهرم زیارت می کنم
با آن اوجهای کوچک رویایی
و از اقاقی های کوچه پس کوچه های شهر می بویم
تو را چه بنامم ای اسطوره زیبایی
که ونوس مبهوت تو است
و زئوس سر تسلیم برآستان تو می ساید
عبور هفتی پرندگان در شانه های تو تجلی می کند
و انار از حسودی ملس لبهای تو می ترکد
شیرین من
بوسه تیری است
که از لول لبهای من
بر لبهای بر آماسیده ات شلیک می شود
و مرا در آغوشت به فنا می برد
در شب چشمانت ستاره ستاره عشق روشن است
و در روز نگاهت خورشید خورشید آرزو
از شعر بیزارم
که نمی تواند دمی تو را بسراید
از فراتر از شعر
ورای حس و شعور
تو را در کارناوال ماشینهایی که پشت عروس ها جشن بوق می گیرند
در نشاط کوتاه دامادها
و در استرس تپنده و گدازنده ی عروس ها
تماشا می کنم
اری ای همشهری من
تو در دیوار کاروانسرای سنگی
در نمک رودشور
در خاطرات حاج کمال
و در قنات های تا هنوز خیس
زنده ای
حالا تو بگو معشوقه ی من
تو را چه بنامم
تو را چه بخوانم
که تو تمام شهر منی
میهنمی
تاریخمی
تو همه دارایی من
تمام منی.
درودگر
-------------------------------------------------
حاج کمال نام کاروانسرای تاریخی مرکز رباط کریم است
قنات های حاشیه شهر هنوز هم در برخی جاها آب دارند
قلعه سنگی نام قلعه ای باستانی در شهر رباط کریم و نرسیده به پرند است که ساخت آن به دوره سلجوقی نسبت داده شده است.
تخت رستم حکاکی تخت مانندی است بر کوهی در نزدیکی روستای حصار مهتر از توابع رباط کریم
رود شور یکی از رودهای پرآب قبل از ساخت سد کرج است که از البرز سرچشمه گرفته و با گذر از حاشیه رباط کریم به دریاچه نمک قم می رسد این رودخانه آبی به طعم و بوی دریا داشته و ماهی نیز در قسمت هایی از آن یافت می شود
هنوز گوش شنوایی نیست،
از آن زمان که نبود.
و آسمان بهانه ای شد
برای غارت زمین
و هنوز مست و ملنگ، خلایق؛
از جهل و خرافه ای که آیین شان
و اندیشیدنی که طاقت سوزشان بود
و هست، هنوز.
زمان،
نماینده ی انقراض نسل هاست و دگرگونگی همه چیز
مگر فهم عوام.
احمددرفشی
دوباره عاشقم کرده
هوای خیسه بارونی
دارم میبارم از عشقت
تو این احساس و میدونی
نگا کن ، ابرا میبارن
تمومه کوچه بارونه
تو همدستی با حال من
با آرامــــش این خونه...
منم اون موج طوفانی
که بی تو ساکت و پیـــره
تو آزادی و من ، دنیام
به دستای تو زنجیــــره !
تو وقتی پیشمی ، انگار
هوای ابریم صــــافه!
ترانم داره با حالش
برات احساس میبــــافه!!!
دلم بی تو نتونســـــته
بدون تو نمیتــــــــونه
تو همدستی با حال من
با آرامــــش این خــــونه...
تو اون ماهی که خورشیدم
داره دور تو میگرده !
هوای داغ اون چشمات
دوباره عاشقم کرده...
محمدجوان
ده ســال دیــگه تو همین روزا
من بـی تو با این خـونه درگیـرم
یـــادم میـاد گفتم : بری مردم
ده ســاله رفتــی و نمیــمیــرم
ده ســـال دیـگه تـو همین روزا
میــبـیـنمت ، دستات تـو دستـاشه
باور نمیـــکردم ، یه روز دنیـــات
تو چشمای کوچیکه اون جـاشه !
ده ســال دیــگه تـو همیـن روزا
من با خیالت ، میشه ســی سـالم
تصویری از امروز و فردا نیست
درده گذشتـه مونـده تـو حـــالم
میــدونم ، این شبها رو بیـدارید
توی اتـــاقه خوابتـون تــا صبح
تکلیـف من هم بی تو روشن بود
مثل چــراغه خوابتون تــا صبح !
بیــزارم از هر چــی تو دنیـــاته
از این روزای ســرد و تکــراری
موندم ؛ توکه میمردی واسه من
اون و چجوری دوستش داری ؟
ده سـاله هرروزم همین خونس
با طعم تلــخه دود این سیــگــار
ده ســاله میـگم : میـره از یـادم
امـا دوبــاره میـکشم هـر بــار...
من دارم اون روزا رو میــبـیـنم
از پشت این دیواره تـو خـــالی
روزی که حتی تــوی تقویـــما-
خالی ترین روزای هر ســالی !
ده ســـال دیـگه تـو همین روزا
من پیـــر میـشم توی این خــونه
مـوهام سفیـــده اما ؛ این دنیام-
رنگ چشـای بچــه هاتــــونه ...
جوان
زندگی سکانسی است که یک بار ضبط می شود
محال است کارگردان بگوید کات ... تکرار می کنیم
درام سکوت
طنز کج فهمی ها
ژانر بی خدایی
و ...
من و تو نابازیگر بازی های پر تکراریم
دیوانگی ست بازی را بازی نکنیم
علی صداقت
هنوز تنهاتر از تنها منم ، من...
همون بیگانه از خود در تنم من
اگر زیبا به قامت پیرهنم من
پر از احســـــاس عاشق بودنم من
به خود میبالم از این که زنـــــم من...
زنی که درمثال همتای ماهـــــم
به دنیایی می ارزه یک نگاهـــــم
منی که قلب عاشق رو پناهـــــم
چـــــــرا خود بی کس ، بی تکیه گاهــــــم؟
چـــــــرا عاشق شدن ، بوده گناهــــــم؟
وقتی خدا تن آفرید ، از برگ گل زن آفریـــــــد
احساس عاشق بودن و به خاطر من آفریـــــــد
وقتی خدا تن آفرید ، از برگ گل زن آفریـــــــد
احساس عاشق بودن و به خاطر من آفریـــــــد...
من چرا شیرین ، بی فرهادم امروز
که برده زندگی ، از یادم امروز
من بهاری گم شده ، در بادم امروز
شکستـــــــه در گلو ، فریــــــــادم امروز
وقتی خدا تن آفرید ، از برگ گل زن آفریـــــــد
احساس عاشق بودن و به خاطر من آفریـــــــد...
وقتی خدا تن آفرید ، از برگ گل زن آفریـــــــد
احساس عاشق بودن و به خاطر من آفریـــــــد...
من چرا شیرین ، بی فرهادم امروز
که برده زندگی ، از یادم امروز
من بهاری گم شده ، در بادم امروز
شکستـــــــه در گلو ، فریــــــــادم امروز
وقتی خدا تن آفرید ، از برگ گل زن آفریـــــــد
احساس عاشق بودن و به خاطر من آفریـــــــد...
وقتی خدا تن آفرید ، از برگ گل زن آفریـــــــد
احساس عاشق بودن و به خاطر من آفریـــــــد..