انجمن ادبی فردوسی رباط کریم

پایگاه ادبی شاعران رباط کریم

انجمن ادبی فردوسی رباط کریم

پایگاه ادبی شاعران رباط کریم

کلاغای بی سر پا

آی قصه گوی شهر ما  این طرفا باغ بود حالا 

نشسته رو پشت بوما جغد و کلاغ آخه چرا؟

میگی  چرا پرنده ها پر کشیدن از این دیار  

از گل و بلبل وچنار چیزی نمونده یادگار ؟ 

دیگه نه باغبونی هس نه سبزه و ستاره ای  

وقتی که از خواب پا میشی نمی دونی چی کاره ای؟   

مثل مسافری غریب جاده برات نا اشناست   

نمیدونی کجا بری سواره یا پیاده ای  

دور خودت میچرخی و فر می خوری هی الکی  

انگار سرت گیج میره و سوار چرخ و فلکی  

این  در و اون در میزنی به باغچه ها سر میزنی        

دنبال یک بال قشنگ میگردی تا پر بزنی   

چه رویای قشنگیه زمستون مهربون بشه  

آخ چی میشه یه سال بهار، بهار بی خزون بشه   

جغد های شوم و بد صدا  کلاغ های بی سر وپا  

همه برن از این دیار  از این دیار افتخار

سیاهی از دنیا بره زندگی رنگارنگ بشه  

دنیای بی کسی هامون یه دنیای قشنگ بشه  

 

                                              چهاردولی

روزگاری پیشتر

روزگاری پیشتر  

این طرفها باغ بود  

پر زشادی پر سرود 

پر ز عنبر پر زعود 

سر تهی از برف و یخ 

تن تهی از زاغ بود 

 

روزگاری پیشتر 

در درون شهر ما 

بلبلی هم لانه داشت 

با قناری باغبان 

رقص نرم باله داشت 

 

چند روزی قبل بود 

باغبان را گرگ خورد 

بعد از آن در باغ ما 

هر چه شادی بود مرد 

جای عنبر جای عود 

پر شد از گنداب و دود 

جای بلبل بوف خواند 

از قناری یاد ماند  

خانه ای در باد ماند 

 رقص و شادی سوگ و ماتم گشت زود  

این طرفها روزگاری باغ بود؟؟ 

 

             کاما

آدم برفی

بی  خانه  و بی  غذا ست  آدم برفی  

مشغول  ستاره  ها  ست  آدم برفی  

نه  شال  به  گردن  و نه دستکش دارد  

انگار  شبیه  ما  ست  آدم  برفی  

 

 ..................... 

گفتند  که بی ریا ست  آدم برفی    

همزاد  درون  ما ست آدم برفی  

این قدر  که با  غریبه ها  می  خندد  

من  فکر  کنم  خداست  آدم برفی   

 

قاصدک

شوکران

شوکران است
آب خنکی که می‌خورید
زیر تیغ...

به یادتان
قلبم مچاله می‌شود، هنوز
 

 

احمددرفشی

ای وطن

  سرزمین کوروش و اسفندیار  

                                        سرزمین لاله های داغدار   

  سرزمین کوههای استوار    

                                       در تن ما نیست ارام وقرار      

 تاج زرینت به غارت برده اند  

                                       کودکانت را اسارت برده اند  

 مردمانت را خجالت می دهند  

                                   وعده ی عدل و عدالت می دهند   

 کفرو بی دینی چه غوغا می کند  

                                  این چه بازی است با ما می کند   

بر سر دارست اینجا نام تو 

                                     خصم کرده زهرها در جام تو

 جای زخم تازیانه بر تنت     

                                     نیست بادا نیست بادا دشمنت   

 

 چهاردولی

زمستان خیال

می هراسم از هجوم بادها 

می کشم فریاد از این فریادها  

 در زمستانی که من روییده ام  

صد نگاه درد را بوییده ام    

من که بی مهری فراوان دیده ام 

داغ گلها را چه اسان دیده ام    

 گر چه دست عشق را رو کرده ام  

  من به داغستان گل خو کرده ام  

 دیگر  از این بی قراری خسته ام  

خسته از چشم انتظاری خسته ام 

 برگ زردم در زمستان خیال 

مانده بامن ارزوهای محال         

  برگ زردی که خزان بسیار دید 

کاش فریادش به جایی می رسید  

 

چهاردولی

زمینه

از سردی این  زمان  کینه  دارم  
                                     یک  قلب  یخی  درون  سینه  دارم
از  دکمه  روی  سینه ام  فهمیدم  
                                              آدم  نشدم  ولی زمینه  دارم 
 

قاصدک

افاضات فاضل نمایانه

شاعر جوان شعری خوانده و منتظر اظهار نظر مخاطبان است.دوست دارد دربارۀ شعرش حرف بزنند تا از دانش شاعران باتجربه بهره مند شود.

می گویند که در شعر او چند مورد "حشو" هست. شاعر جوان نمی داند که این سخن بیانگر امتیاز شعر اوست یا نشانۀ کاستی در شعر است؟

جرئت نمی کند که بپرسد "حشو" چیست؟ لابد آن همه شاعر با تجربه و صاحب نام با نگاهی استادانه به این شاعر تازه وارد حالی خواهند کرد که در برابر سخن بزرگان ، باید ساکت باشد.

بخت یاری می کند و یکی از بزرگان محفل به موارد حشو در شعر او اشاره می فرماید:

ببین جانم! آسمان آبی ، حشو است. معلوم است که آسمان آبی است ،مگر می شود که رنگ دیگری باشد؟ همین طور هم وقتی می گویی؛ تو رفتی، این حشو است. همان کلمۀ "رفتی" به خاطر شناسه ای که دارد به ضمیر "تو" اشاره دارد ونیازی به آوردن ضمیر نیست.

                                    ***

از این گونه افاضات فاضل نمایانه اما پوچ و بی مایه ، در جلسات ادبی واخیرا در مقالات نقد فراوان دیده می شود.حکم اندازی هایی که بیش از دانش و مطالعه،به شنیده های پراکنده وتقلیدهای ناآگاهانه اتکا دارد.

منتقد محترم و کارشناس جلسۀ ادبی ، فرصت ندارد که به یک کتاب معتبر و مرجع ، نگاهی بیندازد تا دریابد که حشو چیست و چه انواعی دارد و در شعر چه نقشی ایفا می کند؟

چنان که وقتی با شعری مواجه می شود که دچار پریشانی نحوی و نگارشی و معنایی است، آن پریشانی را ساختار شکنی می پندارد و افاضه می فرماید که؛ ساختار شکنی از رهاوردهای هنر مدرن است وبا این خبط بزرگ، سرایندۀ شعر و مخاطبا ن را به پریشان گویی سوق می دهد.

بی آن که حتی یک مقالۀ ساده دربارۀ ساختارشکنی خوانده باشد تا مفهوم آن را به اجمال دریابد.

منتقد محترم وکارشناس جلسۀ شعر ، معتقد است که زبان فارسی ،همین زبان روزنامه ها و رسانه هاست و شعر هم باید به همین زبان باشد تا شعر امروز نامیده شود.

مثلا اگر شاعر به جای "گریه کردم" بنویسد؛ "گریستم" زبان شعرش کهنه است.برخی از این منتقدان دانا، حکم صادر کرده اند که مخفف کردن کلمات در شعرامروز جایی ندارد.

مثلا؛ (ز) به جای (از) یا (ره ) به جای (راه)، برای یکی از این حاکمان بی بدیل عرصۀ نقد ادبی، نمونه هایی از بهترین شعرهای امروز را ازبزرگترین شاعران این روزگار در قالب های مختلف خواندم، که سرشار بود از همین کلمات مخفف، فرمود اگر این گونه است پس چرا در تمام جلسات ادبی می گویند که کلمات مخفف، در زبان شعر امروز جایی ندارد؟

عرض کردم ؛ آنها که می گویند آیا از مطالعۀ منابع ومجموعۀ آثار شاعران برجستۀ این دوران، به چنین نتیجه ای رسیده اند؟ یا آن که برای داوری دربارۀ زبان شعر امروز فقط در محفل کوچک دوستان اطراف خود جست و جو کرده اند؟

مانند آن آدم خوش ذوق و خوش خیالی که گفته بود؛ این سد کرج ما، بزرگترین سد کرج دنیاست!

                                     ***

حاصل همین دانش ناقص و افواهی، و نقد شعر براساس شنیده های پراکنده و بی سامان،در یکسان شدن شعرها وسطحی شدن زبان واندیشۀ شعر نمایان می شود.

شاعر جوان که با بیم و امید به جلسۀ شعر آمده است تا محصول ذوق و هنر خود را عرضه بدارد و از تجربۀ بزرگان بهره جوید، وقتی با این احکام شگفت وپر از ادعا مواجه       می شود،با انفعال و تسلیم،       می کوشد که شعرش را با پسند محفل نشینان سازگار کندو پس از چندی ، دیگر این شاعر نیست که به مکاشفه در جهان کلمات می پردازد بلکه این پسند ناهموارمنتقد ومسؤل جلسه و یاران اوست که بر شعر و اندیشه و ذوق شاعر سایۀ اقتدار وهراس افکنده است.

آن گاه که شاعر جوان به رنگ محفل درآمد و شعرش، پاسخ گوی نیازهای خودبینانۀ استادجلسه شد، در جمع مریدان پذیرفته می شود و استاد خرسند است که یک استعداد خلاق را کشف و خنثی کرده است به نحوی که دیگر از جانب این استعداد نوظهور، هیچ خطری اقتدار استاد را تهدید نمی کندو آن جوان ناگزیر است همواره زیر سایۀ الطاف و راهنمایی های استاد ومراد خود،شعر بنویسد. 

 

به نقل از وبلاگ http://tarannnom.blogfa.com/ 

آقای اسماعیل امینی

عروج

وداع تو نشانه ای ز داغ روزگار بود 

تبسمت به روی ما و رو به هم قطار بود 

به آخری که اولش غریو اشک و ناله هاست 

قسم که رفتنت فقط فراق روی یار بود 

نبوده رسم عاشقی دلیل بی وفا شدن 

به پای رفتنت دلی اگرچه داغدار بود 

از آن زمان که بی نشان مرید راه حق شدی 

شکستگی مادری نماد انتظار بود 

مشام شهر و کوچه را شمیم لاله ها گرفت 

که رنگ و روی کوچه هم شبیه لاله زار بود 

خوشا به حال آسمان که پر گشوده ای عزیز 

کبوتری چه غبطه خور و این که غمگسار بود 

تو ناخدای هر بلم به ورطه های این زمان 

به ساحلی برای ما وصیتت چو فار بود 

رسیده ای شهید من به بام سرفراز عشق 

که این عروج پر خزان شروع یک بهار بود 

جلالی