ای کاش که دربدر شده گم بشویم
آدم شده بی پدر شده گم بشویم
ای کاش خدا فقط کمی حوصله داشت
تا راهی این سفر شده گم بشویم
معبودی
عشق یعنی دیده بر در دوختن
بی وفایی دیدن و افروختن
چون شفق خون جگر اندوختن
شمع گشتن شعله گشتن سوختن
عشق یعنی یک جهان اندوه فرد
داغ دلتنگی کشیدن آه سرد
باغ مینو لیک با انبوه زرد
گوشه ای خلوت گزیدن اشک و درد
عشق یعنی کز جهان بر خاستن
جز نگاهش از علایق کاستن
سینه را از غیر او پیراستن
خویشتن را هم برایش خواستن
عشق یعنی تیر عقل انداختن
خانه ای از خاک سودا ساختن
بر هجوم ناکجا پرداختن
دار حلاجی به پا افراختن
عشق یعنی سینه ای امیدوار
لحظه هایی اضطراب و اضطرار
عشق یعنی انتظار و انتظار
عشق یعنی یک زمستان بی بهار
این دوبیت نیز بنا بر درخواست آقای درفشی به این قطعات افزوده شد:
عشق یعنی انتظار مهدوی
رقص عرفان در سماع مولوی
ناله ی نی در طلوع مثنوی
عشق یعنی رنگ سبز موسوی
درودگر
هوا رو به سردی گراییده است
بزرگی به خٌردی گراییده است
دگر عشق مرداد وتیر
نخوابد کنارٍِِتنِِ رودِپیر
دگر چشمۀ پاک شهریوری
نبیند گل سینۀ آذری
تنم سوخته نگاهم به در دوخته
و برگم به زردی گراییده است
دگر شاخسارم به نیروی باد
نرقصد به آهنگ قُمری شاد
شود جای گنجشکها
به هر کتف من دسته زاغی سوار
و جای همآوازی با هزار
کنم گریه همراه زاغان زار
هوا رو بسردی ...
تنم رو به زردی گراییده است
سلیمی
شبحی از پی من می آید
سایه ای نرم به دنبال من است
نه نشاطی است به جان
و نه خوفی به دلم
همچو ابریست ، کهن جامه ی خاکستری تیره به تن
چون معمای کهن
میزنم داد به آوای بلند
چیستی ای شبه فاقد اندام عجول ؟
کیستی ای مجهول ؟
شبح آهسته به من می گوید:
فاتح قلعه تاریخی تنهایی من
روزگاری من نیز از تو می پرسیدم
چیستی ای شبح فاقد اندام عجول
کیستی ای مجهول؟؟؟
پریشان
اقتصاد، بیمار
اقتصاددان، معزول
برنامه، تعطیل
قانون، من
مدیر، خودمحور
سوبسید، حذف
نان، گران
برق، شوم
گاز، ورم
بنزین، آزاد
سواری، دوبله
گازوئیل، سرسام
حمل و نقل، چوبله
همه چی به همه چی، مربوط
...........
چشمها، کور
گوشها، کر
زبانها، لال
مغزها، سنگ
دستها، بسته
پاها، خسته
...........
مردم، دعوا
متوسط، له
محروم، مرحوم
فقیر، افقر
بیکار، دیوار
معتاد، فزون
دزد، افزون
مرتشی، بیداد
کلاهبردار، بیش
کلاهگذار، ریش
خیابانی، ارزان
فاسد، افسد
...........
خدا، خشم
زمین، لرز
باد، طوفان
آب، سیل
ابر، صاعقه
زمان، تمام
احمددرفشی
نمی دانم
که این زخمی
به مقصد می رسد یانه
ولی هرشب کمی از مرهم جانم
به دست یک فرشته می سپارم
تا که زخمی بال او را- من
ضمادی باشد از روحم
وبعد آرام می گیریم
ودر پایان این شب ها
شبی در انتهای
کوشش بیهوده ام
شاید
شبی آرام می گیرم
ودیگر نیست در ذهنم
نه توفانی
نه دریایی
نه حتی یک نسیمی کز پرپروانه ای باشد
و دراعماق رویایم
دگر زخمی نمانده
مرهم جانم به درد خسته ای
آرام بخشیده
دگر بی ترس ازتوفان
و حتی ترس از باران
شبی
آرام می میرم
قاصدک
قاصدک
امان از عواقب دینداری
در تراکم بازار دینفروشی
خدایم بلاتکلیف بماند...
این، بهتر
احمد درفشی
هنر خالق هستی،تکراریست که تکراری نیست
آفرینش رسمیست،ساده و از سر شوق
و حقیقت شیرین،مثل ادراک نور
مثل دلواپسی عمدی عاشق وقتی،که دلش میگیرد
راز خلقت تنهاییست
جوابش تنهایی
آرزو وسوسه ی داشتن آنچه که امروز نباید باشد
و مرگ...
مثل تجدید لباس است برای مهمانی...
پریشان