خاطرت جمع
پریشانی موهایت
مرا
نه سی سال
که یک عمر
استخدام کرد.
من به دو چشمت خوشم این نگه از ما مگیر
قصه ی بی جا مگو حالت پروا مگیر
من نه چو مجنون شوم واله و حیران تو
چون که تو شیرینمی شیوه ی لیلا مگیر
با همه عاشق کشی باش تو تسلیم من
من خود کوهم صبا روی به صحرا مگیر
این همه گفتی برو این همه گفتی میا
من همه جا با توام گوشه ی دنیا مگیر
قصه ی چشمان تو برده همه آبروم
ای همه آرزوم روی ز رسوا مگیر
تشنه عشق توام گرچه خودم ساقی ام
مشک پر از آب را از لب سقا مگیر
تو که یارت ز زیبایی چنین است
سیاهش زلف ورخسارش مهین است
تو ناز مه بکش کز حسرتش ماه
به پشت آفتاب اندر کمین است
عصر ما
عصر بی توتم،
قلمها شکسته
دستها بسته
لبها دوخته
نفسها در سینهها حبس،
و تنها چشمهاست که میبارد:
خون میبارد بیصدا
ترسان و لرزان.
نه راهی برای رفتن
نه پایی برای پیمودن
نه تابی برای ایستادن
نه هوایی پاک برای تنفس
و نه حتی امیدی برای «بودن»،
«شدن» اما محال مینماید.
دردی صاعقهوار
پهنای سینهام را طی کرد
- گویی به اشارتی مرا به دو نیم کرد-
و این عبارت در فضای تاریک و غمناکِ ذهنم گُر گرفت:
زیستن اما سختتر است از همیشه؛
«چه باید کرد؟» نه!
چه میتوان کرد؟
درفشی
همان یاری که کارش ناز باشد
نگاهش معدنی از راز باشد
ز زیبایی زند بر ماه طعنه
از این رو نام وی مهناز باشد
چشامو می بندم ،یه خاطره در می زنه
صدای نفس نفس، قلبمو از جا میکَنه
قلب من تو دست اون ، تموم هیکلم عرق
واسه آروم شدنم کتابو می زنم ورق
دستاشو از جلو دستام میکشه با دلهره
مبادا یواشکی دستی به دستی بخوره !
چشاشو میگیره از من،زیر لب یواش می خنده
سر می گردونه و با ناز، اونارو یواش می بنده
توی این تقویم ساده ، چه روزی روز منه؟
چشامو وا کنم از خواب ببینم زنگ می زنه
فیلم گوشه ی کتاب ، یه تیر توی قلب منه
برق های روی لباش ، دکمه تکرار می زنه
می دونه زخمی شدم، این پا و اون پا می کنه
با همین سادگیاش مشت منو وا می کنه
سرخی صورت من با این صدای دو رگه
میگه رسوا شده دل، هرچی میخاد بگه بگه.
واسه ی ضربه ی آخر با همون موی پریشون
می آره دستاشو نزدیک تا دم دستای لرزون
می گیره کتابو از ته ، قلب من وایساده انگار
اما اون چشای وحشی میگه انگار که نه انگار
می دونم عزیز من، دنیا همش نوبتیه
بزار از خواب بپرم ، می بینی نوبت کیه!
سوار بادرو است این عمر
عنانش دست تنهایی
حاصلش بر باد دهد این عمر طولانی
سوار بادرو است این عمر
شتابان میبرد باخود
مرا دست بسته از پی کشان چون باد
سوار باد رو است این عمر
بهار را طی کرده اینک خزان بر پاست
زندگی را خش خش برگی به زیر پاست
سوار بادرو است این عمر
میبرد با خود بدون لحظه ای صبری از اندوه جان فرسا
بدون حتی تفکری در رویا
سوار بادرو است این عمر
میبرد ما را به همراه خاطرات تلخ و شیرین را
از من چه جا مانده چگونه میبرند بعد از من
نامم را
چه میلادی،چه تبریکی،همه شمهارو خاموش کن
خبر اومد که دنیام گفت:منو دیگه فراموش کن
به من تبریک نگین دیگه،که از عشقش عزادارم
هنوز مشغول این فکرم:چرا نشد بشه یارم
دلش جای دیگه گیره،دیگه موندن همه ش درده
دلم از زندگی سیره،بهارم بی چشاش زرده
چه میلادی،چه تبریکی،همه شمهارو خاموش کن
خبر اومد که دنیام گفت:منو دیگه فراموش کن
گل عشقم شده پرپر،حرومم شد دیگه شادی
همه ش تکرار یک دردم،چه تبریکی،چه میلادی
نمی تونم بگم خوبم،آخه از غصه داقونم
نمی دونم بدون اون...،نه معلومه نمی تونم
چه میلادی،چه تبریکی،همه شمهارو خاموش کن
خبر اومد که دنیام گفت:منو دیگه فراموش کن
از ترانه سرای عزیز: قاسم عباسی
از پلههای انتظارم
که بالا بیایی
مرا
در اتاقکی تنها خواهی یافت
که عشق را با خود تقسیم میکنم.
و تقسیم عشق
ضرب انتظار است
در بیکرانی حجم دل.
انتظار همیشه تنهاست
و مفهومیست
که عشق را معنا میکند
درفشی