بوسه
بوسه راه خانه تو تا من است
بوسه رقص روح در جشن تن است
بوسه نقب عطر در شبهاى ماست
بوسه شهد عشق بر لبهاى ماست
بوسه سهم آدم از عصیانگریست
بوسه تنها ارث حوا از پریست
بوسه عاشق را تسلى مىدهد
بوسه عارف را تجلى مىدهد
وقت بوسیدن بدن رم مىکند
جسم ما جان را مجسم مىکند
چون تو قرآن را تلاوت مىکنى
بوسه حق را حلاوت مىکنى
هوش دار اى عطر قرآن در شبت
بر لبالله مىمالى لبت
بوسه تشییع تمام واژههاست
بوسه بعد از اختتام واژههاست
هر چقدر از بوسه واگویم کم است
بوسه فرق جانور با آدم است
بوسه گاهى گریه باران مىشود
مثل اندوه بهاران مىشود
بوسه کودک بهار مادر است
بوسه مادر گلى خواب آور است
از وبلاگ: aanahitaa.blogfa.con
امشبِ ناز وعده بود
امشبِ تا نخورده بود
باد نفس چو می کشید
روح به باغ می دمید
امشب باغ راز بود
مستی می نیاز بود
ابر نفس چو می کشید
آب حیات می چکید
امشب و بوی خاک و نم
نشئه ز شور و عشق وغم
خاک عطش ز قطره ای ،
عیش به کام می کشید
امشب من ترانه خوان
شعر نشاط بر زبان
دست به گردن نسیم
راه شتاب می دوید ،
امشب خیس هم گذشت
ابر به چشم من نشست
صبر زکاسه ام چکید
شوق به لانه اش خزید
در این اندیشهام
که اگر صدای زمینی و زمانیام
به بابا آدم و ننه حوا برسد
دست مریزادی به آنان خواهم گفت،
چرا که وسوسهی ابلیس
اندک بهانهای بود
برای دلهای تهی از عشقشان.
و خدا نیز میدانست
که تجربهی عشق و دلدادگی، در مقام وصل
پنداری بیش نیست.
و این نخستین بار بود
که بیدلی در هجران معنا گرفت،
و این نخستین بار بود
که خداوند بر خویشتن آفرین گفت.
بیچاره ابلیس
که بر این مفهوم پیشانی نسود
و در آتش حماقت خود
تا ابد
خواهد سوخت.
احمد درفشی
روزگاری است !
هیاهوی بدی
آزاد است
روزگاری است عجیب
همه جا فریاد است
نه صدایی است در آن
که بخواند شادی
نه کسی هست در آن
بنوازد سازی
چه کسی می داند
من و تو عاشق پروازیم
چه کسی می داند؟
نگاهم کرد و شد ویران دلم از لحن چشمانش
خداوندا نگه دارم نیاویزم گریبانش
همان حوری که چشمانش پریشان می کند ما را
خدا را کرده آشفته به موهای پریشانش
دلم لرزید و باران شد تمام پیکرم از شرم
خداوندا پناهم ده نیفتم تا به دامانش
شدم زنجیری کامش شدم زندانی عشقش
خداوندا نجاتم ده از این زنجیر و زندانش
زدش آتش به ایمانم از آن لبهای سوزانش
به جرم کفر و الحادش خداوندا مسوزانش
تو می دانی که می سوزم برای لمس آن پیکر
خداوندا مهیا کن ببوسم پشت دستانش
چشات دیگه نمی خونه
غزل غزل عاشقونه
دوسم نداری نازنین
دریای اشکامو ببین
ببین چه بد دلم شیکس؟
دلم تو خاک و خل نیشس
چرا دیگه دوس نداری
خنده رو لبهام بیاری؟
چرا دیگه تلخم برایت؟
بگو فدای اون صدات!
می خوام بدونم چی شده؟
چرا دلت همچی شده؟
چرا همش قهر می کنی؟
زندگیمو هر می کنی
چرا برات ناز ندارم؟
شادی آغاز ندارم؟
به تو نگم به کی بگم؟
یه دنیا غم داره دلم
دیگه دلم تاب نداره
مشک چشام آب نداره
دلم شده کاسه خون
رسیدم اونور جنون
آخه چرا اینجوری شد؟
قسمتم از تو دوری شد؟
فکر می کردم دوسم داری
نفهمیدم گرفتاری
گرفتار یکی دیگه
هرچی که هس چشات می گه
آخه چشات آسمونه
هرچی بگه راس همونه.
ما مسافران شهر بهار -
در راه زمستان مانده ایم
ما از دیار شب های یخ زده ایم
از سرزمین بادهای سوزان شرق
باد صبح ما را به کویر رانده است
و کویر پای ما را به گون های تنهایی و غربت بسته است.
ما زایش شکوفه ها را ندیده ایم
و صدای دل انگیز بلبلکان را نشنیده ایم .
حتی ستاره های شب از ما فراری اند.
با قصه های تلخ سرنوشتمان هر شب به خواب می رویم
و با آه و ناله های روحمان هر صبح دوباره بیدار نمی شویم.
دوباره تکرار می شویم. !!!
بارها کفتار بی مقدار پیر
در مرور عمر نکبت بار خویش
با خودش می گفت:
دیگران کُشتند و ما خوردیم
ما نکُشتیم دیگران بخورند!!!