به لب می خندم و بر دل هزاران درد بی درمان
پریشان خاطری دارم رهایم کن از این زندان
نهادی بر دلم دردی که درمانش نمی دانم
امید ان دارم ای جانا گذاری سر به دامانم
چه بی کس ماندم و تنها در این دنیای وانفسا
نگه بر اسمان دارم تو هم ازرده ای ما را
چو مست افتان و خیزانم،گهی این سو،گهی ان سو
بیبین سر در گریبانم، گهی این رو گهی ان رو
دو رویی در مرامم نیست میدانی خداوندا
دو رویی بس که دیدم من شدم بیزار از این دنیا
درختم ریشه ام در غم فراموشم چه خاموشم
بهاری نیست در قلبم به بیداری نمی کوشم
که بیداری برایم زهر خوابی سرد و سنگین است
چشیدم رنچ دنیا را دلم از غصه چرکین است
بخواب ای دل که دنیا هم ،همه دنیای نامردیست
یکی یکدل نشد پیدا خداوندا چه بد دردیست
خانم چهاردولی
آن قدر با کفگیر سماجت ، غم ها را ته دیگ دلم هم زدی تا زبانم برایت آشی پخت با یک وجب روغن.
جلالی(سافر)
"چرا ادبیات ؟
ادبیات زیباترین و دلنشین ترین عرصه هاست و در ان هیچ حصار و محدودیتی نیست و با فراغ بال می توان بر بال اندیشه سوار شد و تا مرز های خیال زیباترین مفاهیم انسانی را تداعی کرد .ادبیات نه تنها در کتاب ها و ذهن نویسندگان و شاعران جای دارد بلکه درس زندگی ست .درس انسانیت و چگونه زیستن و همین است که کلمات مرز نمی شناسند و مولوی جهانی می شود و سالی از سال ها را ساز مان ملل به یاد او نامگذاری کرد و پوتین رئیس جمهور روسیه از میان شاعران بیشتر از همه به خیام عشق می ورزد و حافظ از ترجمان گوته و فرهنگ اروپایی و المانی هم فراتر می رود.و سازمان ملل متحد به اشعار سعدی خویشتن را آزین می بندد و فردوسی طلایه دار هویت ایرانی در مقابل توحش اعراب می شود.
آری ادبیات بر خلاف گمان عده ای رقص واژگان نیست بلکه رستاخیز است .رستاخیزی برای امید به فرداها و نومید تلائو نور به ظلمات انسانی است و شعر وادب فریاد برای یافتن گمشده های انسان است انسانی که هزاران سال است در پی چرایی و چگونگی خود است تا شاید پاسخی برای این سوال یابد که از کجا آمدم امدنم بهر چه بود . . .
به قلم: رستاخیز
من هر روز صبح رو به آفتاب قیام می کنم
و پشت سر تمام آفتابگردان ها
قامت می بندم
و به نیت تمام
ماه ها
یک رکعت نفس باغچه را
در وجودم جاری می سازم
تا مگر از فحشای شب وتاریکی
پاک.........
یک لیوان آب خنک
تنها چیزی است که هم کیش من
آفابگردان باغچه کوچکم
در هنگام خندیدن بنفشه
با آن افطار می کند
وتا غروب به حرمت خورشید روزه می گیرد
( پس من نزدیکم )*
وای اگر روزی آفتاب گردان ها
خورشید را
اشتباهی بگیرند
نماز تمام عمرم قضا خواهد شد
معبودی(قاصدک)
ما ایرانی های چن خاصیت جیب غریب داریم یکیشم اینه که هیشه دیر سر جلسه می رسیم. مثلن وقتی یه کنفرانسی چیزی هس که ما هم بهش دعوتیم سعی می کنیم یه ساعت دیر بریم که حرفای اولیه و قرآن و ... تموم شه و ما دقیقن تو متن برنامه حاضر شیم و به پذیرایی برسیم.
یکی دیگه از خاصیتای ما ایرونیا اینه که شب امتحانی هستیم. همه چیمونو جم میکنیم پشت هم میندازیم و میزاریم واسه لحظه های آخر و برا همینم هیچی عایدمون نمیشه غیر پشیمونی.
یکی دیگه از خاصیتامونم اینه که به همه چی اهمیت می دیم به جز اونی که باید اهمیت داد. ما ایرونیا نه به فرهنگ اهمیت می دیم نه سیاست نه جامعه نه ادبیات و تاریخ اما تا دلمون بخواد برامون شکم و ... مهمه . برامون فوتبال مهمه برامون حوادث روزنامه ها مهمه . برامون کار مهمه چون پول توشه اما ادبیاتو شعر چی میدن آخه منم حرف مفت می زنما.
این هفته کلاس برگزار نشد با این که خانم چهاردولی از وقت همسر و فرزنداش گذشته و آقای جلالی هم از کارش زده بود اما بقیه بچه ها . بالاخره ما ایرونی هستیم دیگه نه؟
درودگر(کاما)
همین دیروز بود انگار
که در رؤیای تو بودم
به عشق یاد تو هوش از سرم رفت
بروی برف لغزیدم
زمین خوردم
گروهی آدمک بودند در بند تماشایم
وخندیدند...
خدا خندید
رؤیای تو هم خندید
خود من نیز خندیدم ...
پریشان
پزشک درد مرا درد لاعلاجی کشت
کجاست سایۀ مرگی؟
که جسم وجان برهاند زمرگ تدریجی
شمیم یادش نیست
مسکُنی که رهاند مرا از این سردی
ز درد بی دردی
پریشان