امشبِ ناز وعده بود
امشبِ تا نخورده بود
باد نفس چو می کشید
روح به باغ می دمید
امشب باغ راز بود
مستی می نیاز بود
ابر نفس چو می کشید
آب حیات می چکید
امشب و بوی خاک و نم
نشئه ز شور و عشق وغم
خاک عطش ز قطره ای ،
عیش به کام می کشید
امشب من ترانه خوان
شعر نشاط بر زبان
دست به گردن نسیم
راه شتاب می دوید ،
امشب خیس هم گذشت
ابر به چشم من نشست
صبر زکاسه ام چکید
شوق به لانه اش خزید
در این اندیشهام
که اگر صدای زمینی و زمانیام
به بابا آدم و ننه حوا برسد
دست مریزادی به آنان خواهم گفت،
چرا که وسوسهی ابلیس
اندک بهانهای بود
برای دلهای تهی از عشقشان.
و خدا نیز میدانست
که تجربهی عشق و دلدادگی، در مقام وصل
پنداری بیش نیست.
و این نخستین بار بود
که بیدلی در هجران معنا گرفت،
و این نخستین بار بود
که خداوند بر خویشتن آفرین گفت.
بیچاره ابلیس
که بر این مفهوم پیشانی نسود
و در آتش حماقت خود
تا ابد
خواهد سوخت.
احمد درفشی