دریا بجزتو نیست پناهی ، مرا ببر درخویش
بعمق وصل خویش
شکن بموجی سهم ... بت وجودم را
به وهم ودلهره ام ، تو تارو پودم را
تو ای صلابت محض
تو ای کریم بزرگ
تو ای خروش عمیق
تو ای عمیق سترگ
بِکِش مرا در موج
بزن کمی لبخند
بکش مرا در بند
چه آتشین هستم ُ بکن تو خاموشم
ببلع ای زیبا ، به اشتهای تمام
تنم ، غمم ، هوشم
گرسنه هستی تو ، من از خودم سیرم
مرا بُکش درخود ... که تشنه میمیرم !!!
سلیمی
ابعاد شکفتن را
از زاویه ی دید من امروز تو بنگر
تا قامت من خم نشود
زَهره ام ازهیبت غم آب شده
اخم تو درهم نشود
تار مویی ازسرتو کم نشود
باعث مرگم نشود
دوچشم زیبات مگر، قافله سالارغم است ؟
نرگس شهلات اگر، پرتو اسم اعظم است
زود به داد من برس
که وقت ماتم نشود
سایه ی سبز دوستی
از سرِ ما کم نشود
سلیمی
بید لیلی
در آنسوی
تو هستی بید لیلی
و موی افشانده ای بر صورت جوی
تمام باغ را پر کرده از حرف
کلاغ ِ عاشقِ برف
تمام باغ را از حرف این موی
و این جوی
و این سوی ...
منم من باد سرگردان مجنون
که یک عمر است میگردم
تمام دشتها و باغها را
از این سوی به آنسوی
به هر مویی که فکرش را کنی افشانده ام دست
به هر چشمی زدم روی
ولی حالا تمام آرزوی من همین است
شَـــــــــوَم جوی ... !
پریشان
باتو نخواهم ماند
باتو دگرهرگزنخواهم ماند
ازتودگرشعر پرازسوزوگداز،هرگز نخواهم گفت
دیگرسراغ قصه های تلخ و شیرین ــــ خسرو وشیرین
باتونخواهم رفت
ازگفتن یک دوستت دارم
شب تا سحر بیخود برای خود
ازشادی بیحدومرز کودکانه ام
کاخی نخواهم ساخت
قصه نخواهم بافت
امشب همین امشب
دست همه داراییم راخاطراتم را ـــ دردست میگیرم
یک جامه دان امید برمیدارم وتنها
ازراه ترکستان
تفریح کنان ازمرز هیچستان ... ردمیشوم
شاید رسیدم ناکجا آباد
یاهر کجا آباد
ای مثل من شبگرد
من که دلم را ازکنار جوی مفت آباد پیدا نکرده ام
ای بدتراز من برسرهرکوی وبرزن ... تحت پیگرد
ای همچومن رسوا
من موی خود را درغمت جوگندمی کردم
برخویش میدانم که بدکردم
راه نشاطم خوب میدانم ... که سدکردم
دیشب ولی راحت نشستم چون ابوریحان
تاصبح آن نادرستاره ام رصد کردم
عزم خودم راجزم کرده ام
امشب همین امشب
داراییم این چند دفتر را
برداشته ازمرز هیچستان
رد میشوم ... امشب همین امشب
تاهرکجا باشد
هرجا خدا خواهد
تا هرچه باداباد
سلیمی
در گذار پر شتابِ این قدمها
کودکی خندان کنار فوج ِ آدمها
روی باروهای قصر آرزوهایش
... ایستاده
همچو اسلاف کهن بادی به غبغب می دهد
با صدایی پر طنین گوید
آی ... آدمها ...
خطی از شعرم بخوانید
*******************
در گذار پر شتاب این قدمها
باز در جنب تکاپوی شتاب آلود آدمها
کودکی تنها نشسته
باصداقت میزند لبخند
باز میگوید
رهگذرها ... خطی از شعرم بخوانید
**********************
در گذار پر شتاب این قدمها
کودکی با چشم گریان
دور میچرخد میان حلقه ی افکار آدمها
هی تعارف میکند
خطی از شعرم بخوانید
... شعر من افسون ندارد
آب و تاب واژه ای موزون که دارد
قصه های ناب دیروز و پریروز
جلوه ی رویایی فردا ندارد
ساحل دریا ندارد
نم نمِ باران که دارد
خطی از شعرم بخوانید
شعر من یک دشت بی دروازه است
شعر من همچون خدایم تازه است
خطی از شعرم بخوانید
خطی از ... شعرم ... بخوانید
پریشان
ترانۀ دلم
تو رفته ای به سرزمین آفتاب
بسوی شرق دور
بسوی شرق ناب
منِ اسیر هم
درون پوست حباب
به پوست خودش
ترانه های تازه نقش میزند
تو رفته ای درون یک حجاب
حجاب آفتاب
که چشمهای من از آسمان
به چشمه های اشک -- نقب دیگری به فرش میزند
بیا به چشم من اگر شده به خواب
بیا از آسمان به ذهن من بتاب
که شعله های آسمانیت
به سقف خانۀ دلم بنفش میزند
بیا به من بتاب
اگر شده به خواب
شبیه یک نسیم
شبیه یک سراب
که چشمهای من
به اشک راه دیگری به عرش میزند
پریشان
ای افعی ِ بیرحم
آرامشم را اینچنین منگر
چون لاکپشت ِ رام این بیشه
هرگاه آرام است
اندیشه اش بلعیدن مار است
پریشان
یک درخت
که جوان بود و پر از شور و نشاط
آن درخت
که پر از عشق و غرور
و پر از زمزمۀ سبز حیات
صبح ِ یک روز ِ بهار
پیش پا
ساقۀ پیچک زیبایی دید
دست در دستش داد
با محبت بسوی خویش کشید ... به تن خود پیچید
چند گاهی که گذشت
پیچک قصۀ ما
بذر خود را پاشید
بعد از آن هم خشکید
و درخت ...
از خزان ناگهان پیچک
ناگهان پیر شد از پا افتاد
شاخه هایش خشکید
نوبهاری دیگر
پیچک از بذر خودش
بار دیگر رویید
به تن خشک درختی پیچید
که فقط
چشمهایش می دید
سلیمی(پریشان)
من اسب کالسکه ام
چه تفاوت دارد
بر کالسکه
ملکه الیزابت جلوس کند یا پت پستچی
بهتر است هر چه کوچکتر باشند
پریشان