دلم برای هیچکس ، نمی تپد دگر چرا
به شهر ِشعر و عشق و غم ، نمی رود دگر چرا
چه تارها که می تند ، بدور ِ خود ، بدور ِ خود
به دست و پای دیگران ، نمی تند دگر چرا
پریشان
برای تو سروده ام ، سفارشی ، شنیدنی
چرا تو شاخ و برگ من، نمی کنی نمی کنی
تو دست و پای من مبند به ریشه ام ، به ریشه ام
چرا تبر ، تبر ، تبر ، نمی زنی نمی زنی
پریشان
از امسال تا سال ِ دیگر سه روز و سه شب
بتازیم اگر ... می رسیم
از امسال تا سال ِ دیگر در این حول و حوش
عجول و خجول و خموش
زمن تا تو ... با یکدگر می رسیم
من عیدی ِ نا قابلی
اگر می دهم
بتو تکه پاره دلی
اگر می دهم
تو هم زندگی را بمن می دهی
تب بـندگی را بـمـن می دهـی
که بر همدگر بیشتر می رسیم
از آنروز ِ بیگانه از عشق تو
به امروز ِ ویرانه از عشق تو
بدیدار ِ هم بی خطر می رسیم
اگر قسمت آمد بدیدارمان
اگر بخت ِ خوش شد خریدارمان
به آن لذّت ِ داغ و تبدارمان
گدازنده تر داغ تر میرسیم
پریشان
پرواز به رؤیا
آواز ِ سـگـی بود
در ظلمت ِ بیداری ِ چشمم
برق ِ خردی بود
فردا هدرم باد
امشب اگر از دست ِ تو فریاد بر آرم
پرواز به رؤیا
آخر سفرم باد
دندان به جگر، سایه به سایه
دنبال ِ تو بودم
اینک اگر از ترس گریزم
بادل بستیزم
خاکی بسرم باد
در کوچۀ امید چراغ ِ همه خاموش
کج فهمی ِ من کار بدست ِ همه کس داد
بیکار نِشستم
یاد تو هم ازیاد فراموش
دیروز و پریروز
از سردی احوال ِ خودم سخـــت پریشان
از خلق ِخودم سخت به تنگ آمده گریان
دنبال ِ تو بودم
ایام بدی بود
دیروز و پریروز
... خدا را نپرستیدم و مُردم
امروز از ارواح شنیدم
یک هم عددی بود
پریشان
ازین سرگشتگی ، گیجی و حیرانی
ازین آوارگی ، منگی ، پریشانی
نمانده است از برای من دگر جانی
چه میخواهم بغیر از سقفی و یک لقمۀ نانی
غم ِ یاری ، نگاری ، جان و جانانی
ودیگر هیچ و خرسندم بدین غم ...
گنج پایان ناپذیر من
چه این را خوب می دانم
... غمم را نیست پایانی
پریشان
تو ای صمیمی ترین سرود تمام هستی
تو آن شهابی که کودکی را بهانه کردی
تو شهر آشوب دیگری را ترانه کردی
سپاه سرخی به سوی جانم روانه کردی
به شب شبیخون دیگری عاشقانه کردی
تو چون شقایق لطافتی در مشام هستی
به اشک گرمی،دلم به شعر کرانه بردی
به آه گرمی،سکوت ناباورانه بردی
به سحر و افسون،دل مرا ماهرانه بردی
به باغ سبز نگاه خود، شاعرانه بردی
دو صد خم می بده بریزم به کام هستی
تو ای کبوتر که هر زمانی زمانه ی تو
ببین تپل طفل ِ سر هوا را نشانه ی تو
منم پریشان عشوه ی کودکانه ی تو
به یاد افسون چشمک جاودانه ی تو
به مهرگان گشته همچو شهد از تو کام هستی
بنوش و میجو زجام هستی مرام هستی
پریشان
گلم سلام،سلام
شنیده ام سرحالی و شاد...
خوش باشی
همیشگی و مدام
سرت سلامت باشد،لبت پر از لبخند
خانه ات آباد،کامت همچون قند
مرا که حالی نیست
گرچه ... نپرسیدی
ولی خیالی نیست
به چشم خسته ی من خار شب فرو رفته
و دستم از هیجان نگاه تو خالی است
شکایت از تو ندارم
بیا و باور کن
اگرچه جای تو خالی و درد من بسیار
وگرچه چشم تو دارو و چشم من بیمار
ولی به جان عزیزت که من نمیخواهم
دقیقه ای تو و آن لحظه های شاد تورا
به غصه های حقیر خود بیالایم
پس آنچه را که من امشب به اشک چشم نوشتم
برای کلبه ی خاموش خویش می خوانم
گلم...خداحافظ...
پریشان
نحیف ترین شانه های تو
دیروز
در مهر دستان من لغزید
و خیس ترین چشمان من
خواهش چشمانت را
به تماشا نشست
تا دورترین افق ممکن نگاهت
به نزدیکترین دهان بنوشد...
مگر نمی شود؟
( پریشان)
هوا رو به سردی گراییده است
بزرگی به خٌردی گراییده است
دگر عشق مرداد وتیر
نخوابد کنارٍِِتنِِ رودِپیر
دگر چشمۀ پاک شهریوری
نبیند گل سینۀ آذری
تنم سوخته نگاهم به در دوخته
و برگم به زردی گراییده است
دگر شاخسارم به نیروی باد
نرقصد به آهنگ قُمری شاد
شود جای گنجشکها
به هر کتف من دسته زاغی سوار
و جای همآوازی با هزار
کنم گریه همراه زاغان زار
هوا رو بسردی ...
تنم رو به زردی گراییده است
سلیمی