آن گُر گرفته ای که بر آتش سوار بود
آمد... و قصه ای از آتش نوشت و رفت
اما که بود؟
حرفش چه بود؟
زخمی به پای داشت ، زخمی به سینه ، زخمی به روح
آن پا و سر برهنه به دستش انار بود
حرفی نگفت ، شعری نخواند
لب باز کرد بخواند ... اما صدا نداشت
دستی دراز کرد بخواهد ... بر آسمان
اما دعا نداشت
سر روی خاک گذاشت ...به پرستش
اما خدا نداشت
یاد گذشته کرد
رو سوی قبله کرد
آتش گرفت...دستش انار بود
آن گرگرفته ای که بر آتش سوار بود
آمد - و قصه ای از آتش نوشت و رفت
در زیر قصه اش به دو خط سفید و سبز
امضا نموده بود... نامش بهار بود...
نرون به هر زمانه هست
ستم ؛ جنون ؛ به هر زمانه جاودانه هست
ز جور
اشکی از دو چشم من ؛ دو چشم تو روانه هست
اگر که اشک هم نشد ... ترانه هست
صدای اعتراض اگر به بام نیست
واشک اگر به اشکدان و جام نیست
به گوشه های شب
دعای خالصانه و سکوت بیکرانه هست
خاتمی؛ توای نشاط ای سرور
ای چکاوک به لب سروده ی هویتم ... ای غرور
ای بهانه ی قشنگ و مهربان نیتم ـ تو بامنی
نازنین تو بهترین ترانه ی نیازمی
شعر عاشقانه ی گدازمی
عاشقانه در پی ات دویده ام
هر زمان ... هرکجا ترا سرک کشیده ام
چون ترا شبی بخواب دیده ام
ای لطافت نسیم
ای ضمانت طلوع آفتاب
ای سخاوت شمیم
آمدی ومن ز :(( نا))گرفتگی رها شدم
از لعاب کهنگی
ازعقوبت شب شکستگی رها شدم
تا شعور وشعر و شورت از افق زبانه زد
ازبرودت شعور بستگی رها شدم
من که لذت خفیف بوی صبح باغ را شنیده ام
در شب سیاه غم
مزه ی چراغ را چشیده ام
همچو شابرک بدور روی تو
سوزشم به گردشم بهانه است
سوزم عاشقانه است
ای زمینه ی شکفتن گیاه عاطفه
ای بت تحمل وتساهل و مسامحه
درحصول مقصدی که شوق تو روانه است
بر لبم ترانه است
قار قار زاغها : کلاغها
هوی هوی بومها
عرعر الاغها
به رنج من بهانه است
این ضرورت وقوع فصلهاست
امتحان نسلهاست
من اگر تو اگر ما اگر
ظلمی از تفکری که بسته است ... دیده ایم
این جفا که در ره حصول حق کشیده ایم
کمترین هزینه ای که میدهد
عاشقی برای دیدن خدا
گرچه سوز سرد برف میزند
الصلوِة الصلوة
همرهان وضو کنید از آب گرم رودها
به یک جنجال ذهنی من دچارم
که عمری هست بامن همنشین است
تو چشمانت صمیمی نیست بامن
به چشمانت قسم دردم همین است
بازهم توفان مرا بر بالهایش برد،برد
آرزوهایم کجاست؟
قصه ها و نقل ها و گفتگوهایم کجاست؟
من دلم رنجیده است
بارها گریانده و خندانده و خندیده است
بارها گرییده است
سالها و ماهها و روزها
با سرود خویش تنها بوده است
بارها و بارها ، با یارها
مست و خوش رو سوی صحرا بوده است
هم در آغوش نسیم
هم در آغوش غروب
هم کنار نازنین بانوی دریا بوده است.
گاه با رویای خوش خوابیده است
گاه از کابوس خود ترسیده است
زیر و بم ها از زمان بشنیده است
الغرض یک گرگ باران دیده است
این دل اما سال هایی هست،نیست
در سرش حال و هوایی هست،نیست
خنده ی آتشفشانش گم شده
شعر در دست و زبانش گم شده
اشک هم از دیدگانش گم شده
چندگاهی هست دل افسرده است
این گیاه دستچین پژمرده است
باز باید آتشی افروختن
این ملالت را به آتش سوختن
شور عشقی داشتن، دل باختن
قصرامّیدی بباید ساختن
دیده بر فردا و فردا دوختن
زیررگبار ترانه دل مارو می نوازی
وچه آهنگ قشنگی واسه عاشقی می سازی
صدای ترانه ی تو می پیچه تو گوش گلها
و همون موقع می گیره دلای مارو به بازی
نمی دانم چه سنگی پیش پا بود
نمی دانم چه راهی پیش رو هست
امیدم را اگر از دست دادم
دلم را گر به عشقی پست دادم
رضا بر آن چه بود و هست دادم
مرا این بس که می دانی
تو بودی باعث و بانی
تو سگ را دوست می داری
وفایش می ستایی
برت را هم برایش می گشایی
و من چون سگ وفا را پیشه کردم
نه حتی لحظه ای اندیشه کردم
سگی را پیشه کردم
ولی همچون سگم از خویش راندی
مرا بد کیش خواندی
من از سگ ها و از سگ کیش بیزارم
و از سگ بیشتر ... از خویش بیزارم
دگر خواهم که همچون گربه ای باشم
که از هرچیز بگریزم
و از سگ نیز بگریزم
که سهم خویش با رندی به دست آرم
و دزدانه به دل عشقت نگه دارم
که عالم ، عالم مهر و وفا نیست
و سهم گربه و سگ جز جفا نیست
شب آبستن غم را
به چه تشبیه کنم؟
راهب چون شبح دیرم را
کودک بلهوس میلم را
به چه تشویق کنم؟
دلِ تنگِ ز جهان سیرم را
دل من لک زده تا شهر خیال
دل من لک زده جنبیدن بال
دل من لک زده تا مرز کمال
شهر در حسرت آواز شغال
آسمان را به هوس می کاوم
خیرگی می اموزم
چشم کم دیدم را
راهی کاش مرا به شهر باران می برد
راهی کاش مرا تا شب ایمان می برد
تا برِ لعبت فتانه ی خندان می برد
به چه ترغیب کنم؟
دل آکنده ز تسلیمم را
به که تسلیم کنم؟
قلعه ی قلب زمینگیرم را
به که تقدیم کنم؟
عشق فرسوده به زنجیرم را
امشبِ ناز وعده بود
امشبِ تا نخورده بود
باد نفس چو می کشید
روح به باغ می دمید
امشب باغ راز بود
مستی می نیاز بود
ابر نفس چو می کشید
آب حیات می چکید
امشب و بوی خاک و نم
نشئه ز شور و عشق وغم
خاک عطش ز قطره ای ،
عیش به کام می کشید
امشب من ترانه خوان
شعر نشاط بر زبان
دست به گردن نسیم
راه شتاب می دوید ،
امشب خیس هم گذشت
ابر به چشم من نشست
صبر زکاسه ام چکید
شوق به لانه اش خزید