وای از صبح که می آید باز
نفس سرد حقیقت - که ز شب در راه است
صبح می آید و یک دشنه خونین در دست
که بریزد خون یک یک رویاهایم
قصرها می سازم
همه نورانی و خوشرنگ
همه رویایی و سبز
می درخشد کاخ هایم در شب
می گریزد رنج هایم هرشب
ساختم باز امشب - قصری از خشت طلا
قصری از سنگ زمرد
پر جلا و زیبا
و به هر باغچه و گلدانش
پای هر ایوانش
کاشتم یاد تو را
صبح می آید باز
با کلنگی در دست
تا که در هم ریزد رویایم را
تا که درهم کوبد قصرم را
تا که از من گیرد یاد تورا
عالی بود- لذت بردم