خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
وشب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این
بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
تو میدانی که انسان بودن و ماندن در
این دنیا چه دشوار است
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار
است…
به نقل از وبلاگ www.alivover20.blogsky.com
پی نوشت :این شعر بسیار بعید می نماید از استاد شریعتی باشد کما این که همین شعر به صورت بسیار کاملتری در دیوان اشعار کارو شعار فقید همدانی معاصر وجود دارد و با تغییراتی بسیار اندک و با کاستن و حذف عبارات کفرآمیز به نام دکتر شریعتی در نت منتشر شده است.
سلام
شما هم لینک شدید
ممنون که به من هم سر زدید
سلام
به ما هم سر بزنید