در جنگل امید و هیاهو و جنگ و صلح
گاهی رمیده ام
گاهی برای جان و گهی هم برای نان
قامت خمیده ام
جنگیده ام زمانی و ترسیده ام گهی
از صلح و آشتی ثمری گاه چیده ام
آهوی جنگلی تو و من چو کرگدن
در کنج خلوت و تاریک چشم تو
عزلت گزیده ام
در انزوای خسته و آرام خویشتن
کم کم خزیده ام
چشم سیاه تو به تماشا نشسته ام
از قیل و قال و ایهمه رفتن ... و آمدن
بسیار خسته ام
سلام
زیباست...
فوارهای را میماند که از نقطهی اوج شروع به پایین آمدن کرده است...