در این غروب بی صدا
رسد صدایی آشنا
به خود رها مکن مرا
مرا مکن زخود جدا
به چشم خونفشان من
به روح من روان من
نگر! ببین که جان من
شده چو برف سرد سرد
دلم پر از فغان و درد
ببین شکسته نازنین
ببین دل مرا ببین
ببین که مرغ جان من
ازاین قفس چه می پرد
دل شکسته مرا چه ناشیانه می برد
بیا کنار من نشین
مرگ دل مرا ببین
ببین اسیر قفسم
دگر نمانده نفسم
مرا ببر ببر خدا
چرا شدم زتو جدا ؟
در این سکوت بی صدا
مرا مکن به خود رها
شعر زیباییست پیشنهادمیکنم بجای واژه ی (بشین ) از واژه ی ( نشین )استفاده نمایید
شعر زیبایی بود به خصوص اینکه راجب وصال به خدا بود.چیزی که همه ما ازش غافلیم
ممنونم از نظرتون امیدوارم که با حضور سبزتون محفل ما را مزین نمایید.
محراب کمالی مسوول انجمن ادبی حکیم فردوسی
سرکارخانم چاردولی از سروده شما لذت بردم امیدوارم کهموفق باشید.نقد این اثردرانجمن با حضور دوستان.
محراب کمالی مسوول انجمن ادبی فردوسی رباط کریم