دریغا هیچ دمسازی نمی بینم رفیقی محرم رازی نمی بینم
از آن غمگین و تنهایم به راه دوست که راهی غیر جان بازی نمی بینم
به هر در درزدم نومید برگشتم دگر جز غم در بازی نمی بینم
به گوشم ناخوشایند است هر آواز که غیر از مویه آوازی نمی بینم
من آن شاهین مغرورم که در بند است به خود یارای ÷روازی نمی بینم
همه کار جهان رنگ است و نیرنگ است به جز بازیچه و بازی نمی بینم
(فلک را سقف)کس نشکافت نشکافد که طرح نو در اندازی نمی بینم
بسیارعالی و قوی نوشته اید دوست عزیز موفق باشید
دوست عزیزم از اینکه به وبلاگ ما سر زدیدو مارا از نظرات خود بهره مند کردید بی نهایت سپاسگذارم.
مهراب کمالی مسوول انجمن ادبی حکیم فردوسی رباط کریم
ممنون -خوب بود
اگر رخ برآری که شاهم کشی
دگر جز جان نه سربازی نمی بینم
خرد را تاکجا پروازمقدور است
سراپایم پر پرواز شهبازی نمی بینم
جناب آقای معبودی عزیز ممنون و سپاسگذارم
قشنگ بود
بسیار ممنون و سپاس گذارم.
بسیار عالی بود.
سرکارخانم چهاردولی از حسن نظرتان کمال تشکر و امتنان را دارم.
بسیار عالی و قوی نوشته بودید.موفق باشید
ممنون و سپاسگذارم
خیلی خیلی عالی بود.
شعرتان زیبا بود اما چرا انقدر غمگین؟!!!
با تشکر فراوان
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد