از ما به شیخ شهر بگو دور دور توست
بار دگر ردای ریا را به بر بکش
تا مست و بیخبر به شبستان مسجدیم
بر منبر مراد، هوار خبر بکش
می رود از یادِ دل
عشق آن فرهادِ دل
می رسد فریادِ دل
کی به دادِ دادِ دل؟
رفته ای از یاد دل
عشق ای همزاد دل
می روی سوی کجا؟
نا کجا آبادِ دل
می رسد تا آسمان
ناله و فریادِ دل
می کند فریاد، دل
بشنو این فریاد دل
این خراب ابادٍ دل
کی شود اباد،دل
مانده تنها اب وگل
از خراب ابادٍ دل
همه چیز از تنهایی
و با تنهایی
شروع میشود،
چه در رحم مادر
برای دنیا
چه در غار حرا
برای خدا.
احمد درفشی
اگر چه تلخی و سوزنده
اما
تو نباشی، لذت شوق دیداری نیست.
با همهی خودم دوستت دارم
هجران!
احمد درفشی
خداوندا چه چیزا آفریدی
جهانی را فریبا آفریدی
برای دشمنانت سیندرلا
برای ما هیولا آفریدی
برای مرد اسلام پشم و پیله
ژیلت را در اروپاآفریدی
گذاشتی چون فریدام را در آنجا
شعائر را در اینجا آفریدی
تمام عالمان هستند آنجا
برای ما تو ملا آفریدی
الا یا ایهاالساقی ادر کاسا و ناولها
که ترک آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
ببوی محشری که از آن ممل افتاد در منقل
زتاب دود مشکینش چه خون افتاد در دلها
شب تاریک و بوی دود و وافوری چنین محشر
کجا دانند حال ما پرستاران و دکتلها ( از نشئگی بود ببخشید)
مرا در منزل قاضی چه جای امن چون هردم
طرف فریاد می دارد که بر چینید منقلها
به قرصی ساده تمکین کن گرت پیر مکان گوید
که سالک بیخبر نبود زجاسازی منزلها
همه کارم ز بیکاری به معتادی کشید آخر
نهان کی ماند آن دودی که سوزانده است محفلها
حضوری گر همی خواهی ازو پرهیز کن اشغر " 1"
متی ماتلق من النکبت ولش وافور واهملها
غبار تیره تسکینی
بر حضور ِ وهن
و دنج ِ رهائی
بر گریز حضور.
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه برگچه
بر ارغوان
ای عشق ای عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست
از شاعر عزیز ((فرید))
وبلاگ:
وقتی سخنی ز هر چه زیبا ست زدی
رنگی به رخ هر آنچه پیداست زدی
کفر است اگر که ما دعایت نکنیم
حرف دل ما و هرچه می خواست زدی
سال ها پیش که در سینه ی من جنگی بود
که بمانم یا نه؟
باز با پنجره های بسته ، شعر پرواز بخوانم یا نه؟
با خودم می گفتم، مدتی خواهم رفت
اگر از سحر خیالش جستم...
اگر افسون نگاهش کشتم...
باز بر خواهم گشت.
روزها شب می شد، و همان شب ها روز
و هنوز...من همان خانه ی اول بودم
باز آواز بخوانم یا نه؟
تا که یک روز... ویا یک شب...شاید
درست یادم نیست ...
چشم ها را بستم ، ترس ها را کشتم ، از دلم بگذشتم
از خودم رفتم ، رفتم تا دور
چند روزی بگذشت... چندماهی ، سالی
من هنوز می رفتم،میرفتم ، می رفتم
تا که دیشب،و پس از این همه راه جانکاه
پا و دل خسته ی راه و بیراه
...ونگاه
بر بزنگاه خودم را دیدم
با همان سحر خیال
او کجا بود؟ در آن دور... و دور
من کجا؟ خانه ی اول درجا
و همان پنجره های بسته
بر لب همان آواز
باز هم وسوسه ی راه... و افسون نگاه.