در این اشفته بازار کذایی
گل من گل که نه ،جان می فروشند
مترسک های بی احساس گویا
دل و احساس ارزان می فروشند
زلب ها گم شده فریاد شادی
در اینجا چشم گریان می فروشند
قلندرها برای لقمه ای نان
جوانمردی به شیطان می فروشند
پر آزادی ات را باز بگشا
که اینجا قفل زندان می فروشند
چه آمد بر سر دنیا خدایا
که مردم عشق وایمان می فروشند
خانم چهاردولی
بسیار زیبا خانم چهاردولی هزار آفرین دارید لذت بردم از سرودۀ سرکار عالی چشمۀ شعر و شعورتان همیشه جوشان
سلام
زیبا بود و به روز
لذت برد م
واقعا زیبا بود
حقیقتی تلخ بود که حاکم بر عصر حاضر ماست
عمق جنگل در چشمانت موج می زند
خم می شوم و هر سلول پوستم
-که تو را می چشد-
مست می شود
لبانم باز از بوسه ات
می شکفد.
و فکر میکنم
تمام طبیعت باغستانیست
که تو را برای من
و مرا برای تو
جفت کرده...
جفت؟ ... نه!...
ما یک نفریم.
بسیار عالی وزیبا بود هم تلخ وهم شیرین
بسیار زیبا
حس شما زیباست لطفتان مزید